داستان حفره تاریکی پارت ۲
#حفره_تاريكي
#پارت_دوم
وقتی داخل آن حفره بودم احساس کردم، آن هیولا با صدای وحشتناکش کلمات عجیب و غریبی را به زبان می آورد؛ که ناگهان احساس سنگینی در سر کردم و چشم هایم بسته شد. با احساس درد شدیدی در گردن و سرم چشمانم را باز کردم و با دیدن آسمان و درختان بلند قامت تعجب کردم. چون تا آنجایی که یادم میآمد در اتاقم بودم که ناگهان اتفاقاتی که با دیدن آن هیولا افتاده بود را، به یاد آوردم.
حسابی وحشتزده شدم و نگاهی دقیق به اطرافم انداختم. متوجه شدم که داخل جنگل هستم، شکل و ظاهر جنگل کاملا عادی بود ولی جو وهم انگیزی داشت. از جایم برخواستم و به گردن خشک شده ام کش و قوسی دادم. حال باید تصمیم می گرفتم از کدام راه باید بروم تا راه خانه را پیدا کنم. تصمیم گرفتم به حسم اعتماد کنم و به سمت راست بروم. همین طور آهسته قدم بر می داشتم که متوجه یک طوطی شدم و برگشتم و نگاهش کردم، شکل عجیبی داشت و رنگش سفید بود و یکی از چشمانش کور بود و دیگری قرمز رنگ. به سمت من آمد و جلوی پایم نشست. احساس خوبی به او نداشتم ولی به حسم توجه نکردم و به او نزدیک شدم که ناگهان به من حمله ور شد و من به سرعت فرار کردم.
همینطور که فرار می کردم به یک روستای کوچک رسیدم، نگاهی به پشت سرم انداختم که طوطی را ندیدم انگار که من را گم کرده بود، به سمت یکی از خانه ها رفتم و چند ضربه به در زدم ولی کسی جواب نداد و در را باز نکرد و همین کار را با خانه های دیگر تکرار کردم. ولی هیچ نتیجه ای نداشت و هیچ کس در را باز نکرد در حالیکه امیدم را از دست داده بودم به سمت آخرین خانه رفتم و چند ضربه به در زدم مدتی صبر کردم ولي کسی جواب نداد، خواستم از آنجا دور شوم که صدای باز کردن قفل در را شنیدم. کمی عقب ایستادم تا در باز شود که پیرزنی لاغر و کوتاه قامت با صورتی عجیب در چارچوب در ظاهر شد. نصف صورتش سوخته بود و چشمانش همانند چشمان مار زردرنگ بود. تعجب و وحشتم را پنهان کردم و با من و من سلام کردم. بعد اضافه کردم:
-من گم شدم یعنی دزدیده شده ام وقتی بیدار شدم اینجا بودم می شود کمکم کنید.
پارت دوم داستان حفره تاریکی
لطفا نظر خود راجب این داستانو بنویسین