#حفره_تاريكي 

#پارت_پنجم 

 

 

روی زمین نشستم که صدایی گفت خوش‌امدی به سمت صدا نگاهی کردم که یک پیرمرد را با لبخندی مهربان دیدم.

وحشت زده از خاطرات خانه پیرزن از جایم جستی زده و خواستم از در خارج شوم که پیرمرد گفت:

-من جک  هستم آسیبی به تو نمیرسانم.  

 +فقط می‌خواهم از اینجا بروم 

-باشه برو ولی نمی خواهی بدانی اینجا کجاست و چرا آمدی اینجا ؟من پاسخ تمامی سوال هایت  را می دانم و به جز من همه مثل آن پیرزن قصد جانت را دارند 

نگاهی به اطراف کلبه انداختم و گفتم اما تو راجع به پیرزن از کجا خبر داری

 -سفید هم چیز را برایم تعریف کرد

+سفید کیست؟

-همان طوطی که دنبالت بود را می گویم همه چیز را به من گفته من ازش خواستم تو را به اینجا بیاورد باید متوجه شده باشی که الان در دنیای خودت نیستی و در دنیایی دیگر هستی

+تو! چطوری؟ من متوجه نمی‌شوم

 -جادو نارسیسا جادو

 +تو مرا میشناسی؟

 -این مهم نیست تو کلمه اصلی در جمله من را متوجه نشدی

 +کلمه اصلی منظورت جادوست؟ صبرکن جادو 

بهت زده کلمه جادو  را در ذهنم حلاجی کردم همه چیز مشخص است 

-می توانی کمی استراحت کنی بعد راجع به آن صحبت می کنیم.

 

امیدوارم از پارت پنجم لذت ببرید ،لطفا نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.